عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



خدایا او را حفظ کن ک بی او میمیرم ............................................ اگه دوس داشتید پروفایل رو ببینید رو تصویر کلیک کنید

اگه دو نفر لب پرتگاه باشن،کدومشون رو نجات میدی؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان mehdi.ma31 و آدرس mehdi.ma31.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 331
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 336
بازدید ماه : 487
بازدید کل : 183427
تعداد مطالب : 367
تعداد نظرات : 623
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

آمار مطالب

:: کل مطالب : 367
:: کل نظرات : 623

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 331
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 336
:: بازدید ماه : 487
:: بازدید سال : 3447
:: بازدید کلی : 183427

RSS

Powered By
loxblog.Com

خدایا!تو بزرگی؛کاری کن بی او من نیز نباشم

خاطرات خودم(2)
دو شنبه 22 مهر 1392 ساعت 21:16 | بازدید : 142 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

مدرسه ها تموم شده بود و منم دلتنگ دوستم(سعید)

بهش زنگیدم گفتم بیشعور دلم برات تنگ شده

گفت کلاس شطرنج دارم

یه روز دیگه گفتم گفت مسابقه شطرنج دارم

تا اینکه یه روز گفت خونم؛پاشو بیا

منم رفتم خونشون

تازه رسیده بودم و روی مبل نشسته بودیم

داشتیم حرف میزدیم ک مامانش شربت و شیرینی اورد

من ور داشتم؛اونم ور داشت

من شربتم رو خوردم اونم خورد

یه لیوان کامل شربت خورد

قطره آخر رو ک خورد یادش اومد روزه بوده

در دهنش رو گرفت پرید رفت دهنش رو آب کشید

حالا اومده از مامانش مدعیه ک چرا برا من شربت اوردی و نگفتی ک من روزه م

اون روز اینقدر خندیدم ک نگو



:: موضوعات مرتبط: خاطرات خودم , خاطرات خودم(2) , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خاطره ی خودم(1)
سه شنبه 9 مهر 1392 ساعت 21:56 | بازدید : 120 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

چند سال پیش ک خیلی کوچیک بودم همراه بابابزرگم ابنا رفتیم مشهد

(خاله ی مامانم هم با بابا بزرگم اینا زندگی میکرد ک تفریبا هم سن من بود ؛ یه چندسالی بزرگتر بود)

رفتیم کوه سنگی

اونجا من احساس کردم باید برم دستشویی

خیلی هم واجب بود

خلاصه من و خواهرم و خاله ی مامانم رفتبم دستشویی

باهم رفتیم دم دستشویی زنانه

اونا رفتن داخل و به من گفتن ک همونحا منتظر بمونم

ولی من کارم خیلی واجب بود

رفتم دستشویی مردانه و کارم رو انجام دادم و اومدم بیرون

رفتم دستشویی زنانه ولی نبودن

بلد هم نبودم ک برگرئمم پیش خانواده

به یکی گفتم ک منو ببره پیش خانوادم

دست در دست اون راه افتادم

در همین موقع بابام رو دیدم

تا منو دید ک دستام تو دستای یه غریبه ست اومد و یکی خوابوند تو گوشم؛برق از سرم پرید

با بابام رفتینم پیش بقیه

خواهرم و خاله ی مامانم پیش خانواده بودن

بابام وقتی فهمید مقصر من بودم چک دوم رو خوابوند تو گوشم

این بود خاطره من از کوه سنگی مشهد...



:: موضوعات مرتبط: خاطرات خودم , خاطرات خودم(1) , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد